بر یکی از ستون های تکیه ایی که اهل محله برای عزای امام حسین درست کرده بودند، تکیه کرده بود. نم اشکی در چشمانش برق می زد. چفیه ای برگردن و لباس های مشکی.

چهره، محاسن و حتی نوع لباس پوشیدنش با دیگر آدم های تکیه تفاوتی نداشت. وقتی همه لباس عزای امام حسین را بر تن دارند در میان آن هجمه ی رنگ های سیاه و ماتم، انگار همه عین هم می شوند.بیست و چند ساله به نظر می رسید. میانه اندام با موهای لخت مشکی.

با یک دست برسینه می زد و هم نوا با مداح و دیگر سینه زنان، مصیبت امام حسین را زمزمه می کرد.

عطشان حسینم

غریب حسینم

نگاهش را به زمین دوخته بود و در حال و هوای خودش بود. یک لحظه سرش را که بالا آورد دختر بچه ایی را دید که کنار آبسرد کن، ایستاده و سعی میکند دستش را به شیر آب برساند ولی قد کوچکش، مانع رسیدن دستانش به شیر آب می شد.

تلاش های بی ثمر دختر بچه برای رسیدن به آب او را به خود آورد. آرام خود را از میان صف سینه زنان و جمعیت اطراف، رها کرد و خودش را به دختر بچه رساند. خم شد و با مهربانی لیوان دخترک را از دستش گرفت و آن را پر از آب کرد و به سویش دراز کرد.

دخترک لبخند نمکینی بر لب آورد و آب را گرفت و گفت

مرسی عمو

شنیدن کلمه عمو از زبان دخترک، جوان را در فکر فرو برد، چه عموهایی که شرمنده تشنگی برادر زادگان خود شدند. حالش دگرگون شد.

پارچ آب را برداشت و پر آب کرد و کنار آبسرد کن ایستاد نگاهش را به آسمان دوخت و با خودش گفت

خدایا  عزاداری و روضه ی امشب من، سیراب کردن بچه های کوچک شیعه است. خودت قبول کن که در مرام پیغمبر و اهل بیتش محبت به کودکان از مهم ترین اخلاقیات است.

 

 

موضوعات: مناسبت ها, شعر و دست نوشته, دست نوشته های خودم  لینک ثابت



[پنجشنبه 1396-07-06] [ 07:46:00 ب.ظ ]