روی نیمکت ِچوبی پارک نشسته بود. چانه اش را روی عصای دستیش تکیه داده بود و با حسرت عجیبی بازی کودکان را نگاه می کرد. دستان بزرگ و انگشتان پهن واستخوانیش نشان می داد که در جوانی حتما کار و شغل سختی داشته است. کسی چه می داند شاید کارگر ساختمانی یا بنا یا …
موهای سفید تراشیده شده اش زیر نور خورشید برق می زد، چین و چروک های صورتش مثل لحاف سفیدی که روی هم افتاده باشد چهره اش را دلنشین تر کرده بود. در افکارش غوطه ور بود که توپ فوتبال بچه ها به سمتش غلط زنان نزدیک شد.
دستش را جلو برد و توپ را از زمین به سختی بلند کرد. پسر بچه ای نفس نفس زنان خودش را به او رساند و گفت:
باباجون… میشه توپ ما رو بدید
پیر مرد لبخند نمکینی بر لب آورد و توپ را به کودک داد.
باز در افکارش غرق شد. چند وقت است که نوه اش را ندیده و چقدر دلش برای بچه ها و نوه هایش و شنیدن کلمه” بابا” تنگ بود.
موضوعات: دست نوشته های خودم
لینک ثابت
[چهارشنبه 1396-07-05] [ 10:23:00 ق.ظ ]