مادرانه
شب بود . حوالی خنکا و آرامش مطلق شبانگاهی
نمیدانم شاید هم دمدمهای صبح بود
خواب چشمانم رو چهار قبضه در اختیار گرفته بود که ناگهان صدایی مثل تیغ ،سکوت و آرامش و خوابم را پاره کرد .
بلند شدم اطرافم را نگاه کردم صدا صدای بچه گربه بود . مثل اینکه از دهان مادرش ،موقع جا به جایی از دیوار به زمین افتاده بود .
گربه ی مادر روی دیوار بود و بچه گربه پایین دیوار
یکی از بالا ناله ی گریه مانندی می کرد و یکی هم از پایین دیوار گریه می کرد
مادر نمیتونست پایین بیاد چون جای بچه وسط صندوقهای کنار دیوار آنقدر تنگ بود که جای مادر نمیشد و بچه گربه نمیتونست بالا بره چون هنوز پنجه هایش قدرت بالا رفتن از دیوار را نداشت و ضعیف بود.
این شده بود که هر دو طرف نالان بودند.
بلند شدم به سراغ صندوقها رفتم نگاه حراسان گربه ی مادر را کاملا حس میکردم .
صندوق ها را کنار زدم و خودمو کنار کشیدم .
گربه مادر بلافاصله جستی زد و بچه اش رو دندان گرفت و رفت . روی دیوار نشست و با زبانش کودکش رو لیسید و بوسید.
و من در این فکر که فرزندان مادران مطلقه، در کدام صندوق و حصار اسیر می شوند که صدای ناله و گریه اشان را حتی مادرانشان هم نمی شنوند که به دادشان برسند.
یک حیوان نمیتواند از فرزندش دل بکند اما چطور و در کجا آدمیت گم شد که مادر، به داد فرزند اسیرش نمی رسد .
[سه شنبه 1396-05-17] [ 03:11:00 ب.ظ ]