بی بی خانم
صدای کوبیده شدن درب حیاط به صورت ممتد و بلندی شنیده می شد. هر چه سعی کردم خودم را به خواب بزنم تا یک نفر دیگر به جای من خودش را به درب برساند و از احوال شخص پشت درب که انگار خیلی هم عجله داشت با خبر شود، اما انگار آن موقعه ی صبح جمعه، هیچ کس نمیخواست گوش شنوایی داشته باشد و همگی در حیاط خانه، طاق باز بروی رختخواب های خنک از نسیم صبحگاه بهاری لمیده بودند و هیچ کس قصد فراغ و جدایی از آن مهربان یار نازنین را نداشت.
با صدای کوبش و لرزش شدید درب، به یکباره از جا بلند شدم ولی خرامان خرامان مثل لاک پشت در حالی که با یک دستم چشمهایم را میمالیدم و با دست دیگرم و از لابه لای موهای ناصافم ،سرم را می خاراندم ،خمیازه کنان، خودم را به پشت درب رساندم .
عادت نداشتم سوال کنم که کیه ؟
درب را باز کردم سایه بلندی روی صورتم افتاد پشت به خورشید بود و صورتش به خوبی دیده نمیشد .
وقتی خم شد و روی زانو روبرویم نشست تازه او را دیدم .محکم خودم را در آغوشش انداختم . بوی سادگی میداد …بوی روستا …
چهره پر خطوطش را لبخند مهربانش پوشانده بود و گونه های آفتاب سوخته اش را چشمان ریز ، نافذ و پر از مهرش روشن کرده بود …
آری … مسافر محبوب من بی بی خانم بود …
که مثل همیشه با کوله باری از سوغاتی هایی که به زحمت آن را حمل می کرد، به دیدار نوه هایش آمده بود .
بینی استخوانی و چانه گردش کاملا شبیه بابا بود و لجاجت و سرسختی اش را در خودم هم میتوانستم ببینم ….آری او بی بی خانم بود …. و الان بعد از بیست سال باز هم بی بی خانم است …
بی بی خانمی که الان از همه خاطراتش فقط سنگی بر گوری مانده است که زیر جریان آبی که روی آن میریزم دوباره خاطراتش را پر رنگ می کند ؛ خاطراتی که زمان،ناجوانمردانه هر روز سعی در کم رنگترشدنشان می کند .
خدا رحمتت کنه بی بی خانم…
[یکشنبه 1396-03-07] [ 05:43:00 ب.ظ ]