زیر آفتاب تند تابستانی آن هم در وسط روز بالای ساختمان چند طبقه ایستاده بود، کلاه ایمنی زرد رنگی بر سر داشت و به کارگرها مرتب چیزهایی را تذکر می داد.
سی و چند ساله به نظر می رسید، صدای مهندس مهندس گفتن های کارگران، شغلش را آشکار می کرد.
حدود ساعت 1بعداز ظهر بود که با حرکت دست اعلام کرد:
بچه ها خسته نباشید بعد از نهار، حدود دو ساعت دیگه دوباره شروع می کنیم …
کارگران با صدای شنیدن صدای مهندس صاحب پروژه، دست از کار کشیدند. هریک ظرف های کوچک غذاهایی که از خانه آورده بود را کنار هم باز می کردند و با ولع خاصی می خوردند.
مهندس اما تنها خودش را به اتاقک فلزی دفتر کارش در پایین ساختمان نیمه کاره رساند. گرسنه بود ولی میدانست که همسرش هم سر پروژه ساختمانی دیگری است و از غذا خبری نیست.
با خودش گفت زهره هم خیلی گناه داره. از سرکار که میاد دیگه شبه ودیر وقت. اونم خسته است نمیتونه برای فردا منم نهار درست کنه.
ناگهان دلش برای همسرش تنگ شد.شماره همسرش رو شروع کرد به گرفتن.هر چقدر تماس گرفت کسی گوشی را برنداشت. کم کم داشت نگران می شد که پیامی براش اومد.
“سلام ببخشید علی جان. من خیلی سرم شلوغه نمیتونم جواب بدم . شب خانه میبینمت.”
با دیدن پیام، علی خودش را جمع کرد، کاش زنگ نزده بودم. ولی من حالا دوست داشتم صداشو بشنوم. حداقل نگفت خودش بهم زنگ میزنه. یعنی تا شب یه کم وقت آزاد نداره؟
گرسنگیش را فراموش کرده بود و غمگین اینترنت گوشیش راه انداخت.
سیر پیامها روانه شد.
سیمین68 :عزیزم . خسته نباشی. نهار خوردی؟
بهناز 123: الهی بمیرم که خسته ای و نمیتونی جواب بدی
گلی خشکله: علی جوووون .عچقمی
سارا:..
مهناز:….
[پنجشنبه 1396-06-16] [ 06:17:00 ق.ظ ]