بلیت ماندن است مانده روی دست های من
در این همه مسافر حرم نبود جای من؟

رفیق عازمِ سفر ، فقط سلام من ببر
سفارش مریض حضرت امام را ببر

“سلام نسخه"را ببر ببین دوا نمی دهد؟
از او بپرس این مریض را شفا نمی دهد؟

چقدر تا تو با قطارها سفر کند دلش؟
چقدر بگذرند زائرانت از مقابلش؟

چقدر بادهای دوریت مچاله اش کنند؟
و دوستان به روزهای خوش حواله اش کنند؟

مرا طلای گنبد تو بی قرار می کند
کسی مرا به دوش ابرها سوار می کند

خیال می کند که دیدن تو قسمتش شده
همین کسی که دارد از خودش فرار می کند

به بادهای آشنای شرق بوسه می دهد
به آتش ارادت تو افتخار می کند

به این امید ، ضامن رئوف تا ببیندت
هی آهوان بچه دار را شکار می کند

هزار تا غروب در مسیر ایستاده ام
به هر که آمده به پای بوس نامه داده ام

من از کبوتران گنبد تو کمترم مگر؟
که بعد سال ها نخوانده ای مرا به این سفر

قطارهای عازم شمال شرق می روند
دقیقه های بی تو مثل باد و برق می روند

کسی بلیت رفتنی به دست من نمی دهد
به آرزوی یک جوان خام تن نمی دهد

بلیت ماندن است مانده است روی دست های من
در این همه مسافر حرم نبود جای من؟


 

 

موضوعات: شعر و دست نوشته  لینک ثابت



[چهارشنبه 1394-10-16] [ 06:09:00 ب.ظ ]