گروه زنجیر زنان به ترتیب سیادت و سن به صف شده بودند. ابتدای صف، سادات ِموی سپید با شال های سبز ایستاده بودند. بعد به ترتیب سن پیران، میانسالان، جوانان و در آخر کودکان که با طبل و زنجیرهای کوچکشان، صف عزاداری سالار شهیدان را تشکیل می دادند.
مداح در وسط صف با شور زیادی نوحه می خواند و مردمانی که نم نم اشک صورتشان را شستشو می داد. همه چیز مثل همیشه آرام و با حس و حال محرمی پیش می رفت که ناگهان صدای بلندی از میان جمعیتِ زنجیر زن، به هوا بلند شد.
همه نگاه ها به وسط صف برگردانده شد. جوانان هیکلی و برومندی که فریاد میزد :
بگیریدیش… چاقو داره
آااااای کمرم…
بگیریدش …
نگذارید فرار کنه..
هنوز همه متحیر بودند که چند نوجوان با صورت های بر افروخته و با حرکت موتور میان جمعیت و نشان دادن چاقو و قمه های بزرگی که در دست داشتند سعی در ترساندن مردم داشتند.
ترس عجیبی میان مردم افتاده بود. مادران دوان داوان به سمت کودکانش می رفتند تا آن ها از مهلکه جدا کنند.
در آن بحبوبحه یک نفر تلفنش را درآوردو به پلیس تماس گرفت. هم زمان، جوانانِ زنجیرزن دور تا دور موتور سوارانِ مست از غرور و کج فهمی و حماقت حلقه زدند. راه فراری برایشان باقی نگذاشته بودند.
بالاخره پلیس سر رسید و با کمک جوانان، آن چند نفر نوجوان سر مست خاطی حرمت نشناس را دستگیر کرد.
و من یاد ایامی افتادم که برای زینب (س) و خاندان امام حسین، دیگر جوانی نمانده بود که یزدیان سرمست را از خیمه های نوامیس اهل بیت دور کنند.
و چه بر تو گذشت یا زینب(س)
موضوعات: مناسبت ها, دست نوشته های خودم
لینک ثابت
[دوشنبه 1396-07-03] [ 01:26:00 ب.ظ ]