وقتی که خورشید لحاف شب را بر سر کشید و تک ستاره ها خواستند با خود نمایی جای خورشید را پر کنند … آنگاه بود که قمر بنی هاشم داشت زمزمه های جدایی را ساز می کرد
عباس خلوتی کرده بود با خودش و با شمشیرش … انگار شمشیر عباس مثل چاه سنگ صبور عباس پسر حیدر شده بود … آرام آرام ابو فاضل برای شکشیرش سخن می گفت و گریه می کرد….
عباس از حسینی می گفت که غریب است تنهاست …بی یاور است
عباس برای شمشیرش از مظلومیت خورشیدی می گفت که فردا غروب خواهد کرد
دردهای عباس را فقط شمشیرش درک می کرد…
زینب هراسان به جستجوی عباس خیمه ها را سر می زد … کجاست برادرم ؟ قوت قلبم حسینم ؟ کجاست امید دل پدرم ؟؟
کجاست عباسم ؟
زینب مثل همیشه برادرانش را خوب پیدا می کرد …عطر تن برادرانش را خوب استشمام می کرد …
این بار نیز عباسش را یافت … عباسی که تنها با خود و شمشیرش خلوت کرده بود …
- عباس میوه دلم ؟ اینجا تنها چه می کنی ؟ جعلت فداک … خواهر به فدای قد و بالایت برود عزیز دلم
- زینبم خواهرم چه کنم با این امان نامه ؟؟ بند بند دلم را از هم جدا کرده است … خواهرم من چه سنخیتی با این اعدا الله دارم که برای من امان نامه می فرستند
ای زاده زهرا تو بگو … من چه کرده ام که باید در امان این عنودان و تنگ نظران باشم؟؟ زینب تو بگو من اگر زاده زهرا نیستم ولی خون حیدر در رگ های من است
زینب من خائن نیستم
زینب من عاشقم مولایم هستم
به خدا قسم اگر صد بار بمیرم یا کشته شودم
جسمم را بسوزانند و خاکسترم را بر باد دهند
و باز زنده شوم
باز خواهم گفت من نوکر مولایم حسین و اهل بیت او هستم
اشک تمام صورت قمر بنی هاشم و زینب کبری را پوشانده بود
آسمان از شرم حضور قمر بنی هاشم ستاره هایش را مخفی ساخت و آن شب تا صبح فقط عباس می درخشید و مروارید اشک هایش
امشب آخرین شب با عباس بودن بود و چه گذشت بر زینب…….. خدا فقط می داند
آجرک الله یا صاحب الزمان
[سه شنبه 1392-08-21] [ 06:19:00 ب.ظ ]