با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید از آن در شروع شد

مادر به او که پیرهن کهنه را سپرد
دل شوره های زخمی خواهر شروع شد

باور نداشت آتش آن اتفاق را
تاعصر روز حادثه باور شروع شد

جمعه حدود ساعت 3 بین قتلگاه
تکرار قصه در و مادر شروع شد

اینجا به جای میخ در و قامتی کبود
این بار جنگ خنجر و حنجر شروع شد

زینب بلند گریه کن اینجا مدینه نیست
حالا که سوگواری حیدر شروع شد

نه باورم نمی شود این سطر “ناحیه”
” و الشمر… جالس” سر و حنجر… شروع شد

می خواستم تمام کنم شعر را نشد
یک غم تمام شد ، غم دیگر شروع شد

خورشید روی نیزه شد و آسمان گرفت
زینب گریست … خنده لشکر شروع شد

شاعر:محمد میرزایی

موضوعات: شعر و دست نوشته  لینک ثابت



[جمعه 1395-07-16] [ 05:15:00 ب.ظ ]