از پنجره ی سالن پذیرایی خانه، نگاهی به بیرون انداختم . یاد کلونی زنبورها افتادم از بس که شهر شلوغ و پر از جمعیت بود ،از آن بدتر ماشین های جورواجور و رنگارنگی است که دود اگزوزشان ،مشام شهر را پر کرده .

حالم گرفته است از این شلوغی و هوای دم کرده . نگاهم را که برمیگردانم سید مجتبی رو میبینم که صورت معصومش از تب گل انداخته و با دهانش نفس میکشه و صدای خس خس سینه اش هنوز خوب نشده است ، فقط یه مادر میداند که بچه ی مریض داشتن ،چه حالی دارد .

خانه شده مثل بازار شام .یک دسته از وسایل تو کارتن هستند و یک دسته دیگه کف سالن لم داده اند . 

این ریخت و پاشیدگی خانه، خیلی آزارم میدهد ولی چکار میشه کرد صاحبخانه مدتیست که پاهاش رو کرده تو یک کفش ،که الا و لله باید خانه را تخلیه کنید ،خواهرم خانه ندارد و میخواهد بیاد تو این خانه بشینه . حالا هر کی ندانه ما که خوب میدانیم که خواهرصاحبخانه بنده خدا سال تا سال از ترس اخلاق تند برادرش به خانه اش پا هم نمیگذارد چه برسه به اینکه جرات کند و بخواهد اجاره نشینش باشد.

 یادم به حرف آقا سید مرتضی میافته که میگفت مواظب باش گاهی تو فکر و تخیل هم آدم ممکنه غیبت کنه …

با این یاد آوری از حرفهای سید مرتضی ،به خودم می گم

آره دیگه راست میگه ،هر چی باشه آسید چند سال درس طلبگی خونده ..مردم روستامون رو سرش قسم میخورن . استغفرلله مریم دوباره زدی کوچه خاکی که…

سعی میکنم فکرهای بد رو از خودم دور کنم .به طرف آشپزخانه میرم تا حداقل یه سوپ برای سید مجتبی درست کنم . 

با خودم بلند بلند حرف میزنم 

بچه ام داره از تب میسوزه . این داروها کی اثر میکنه پس ؟

قابلمه رو برمی دارم که گوشیم  زنگ میخورد.

پیش شماره از شهرمان بود .  پیش خودم گفتم خدایا تو این گرفتاری فقط دیگه مهمان نباشه که خودت وضعیت خانه و زندگیمو رو میبینی.

خواستم گوشی رو جواب ندهم که باز حرفهای آقا سید پیش نظرم آمد .

حواست باشه هیچ وقت حتی ادای دروغ گفتن رو هم در نیار…

باز با صدای بلند جواب افکارم را می دهم و میگم 

چشم همسر عزیزتر از جان!

گوشی رو جواب می دهم . دقیقا همون چیزی بود که فکرشو میکردم یه عده از بچه های طلبه حوزه به همراه همسراشان برای زیارت حضرت معصومه داشتند میامدند اینجا و ظهر دنبال جای اسکان بودند.

باز صدای بلند افکارم رو شنیدم که

خدایا چکار کنم من…. تو این اوضاع ،چطور مهمان داری کنم …

نگاهم به عکس حرم حضرت معصومه می افتد که آقاسید از مشهد خریده بود و روی دیوار سالن  پذیرایی زده بود .

با خودم گفتم .من کی هستم که مهمان حضرت معصومه رو قبول نکنم..؟

پس با عزم جزم به دوستان پشت خط گفتم .قدمتون سر چشم تشریف بیاورید . 

بعد که گوشی رو قطع کردم دوباره نگاهی به عکس کردم و گفتم 

بی بی جان !قدم مسافران و زائرانت سر چشم ولی تو رو به جان جوادت برای ما هم یه خانه جور کن تا از شر این صاحبخانه ی بد اخلاق خلاص بشیم یا حضرت معصومه…

مهمان امدند و رفتند و شب هنگام آقلسید با بغلی پر از میوه و لبخند از راه رسید و گفت مریم خانم .بیا که خبر خوبی دارم . خانه پیدا کردم . دیدی گفتم از کرامات خانم حضرت معصومه، آوارگی ما نیست. طبقه دوم خانه ی پدر یکی از دوستامه، نزدیک حرم .

بعد لبخندی شیرینی زد و با چشمک گفت  دیدی شوهرت چقدر با جرو برزه هست !!!

نگاهی به سید مجتبی که الان کاملا سالم روی روروک خود بازی میکرد انداختم و گفتم 

بله …صد البته که همینطور است…

و با خودم گفتم :

کار ، کار شماست حضرت بی بی معصومه 

از کرامات شما هیچ چیز ،عجیب نیست… 

در حالی که عمامه آقا سید را از سرش برمی داشتم گفتم 

راستی آقا سید امروز دوستانتان از روستا اومدند.ظهرهم همه مهمان بی بی جان و خانه ما بودند 

با گفتن این حرف آقا سید برگشت

 چشمانش به چشمانم قفل شد و حلقه های اشکش به من فهماند که او هم فهمید که کار ،کار این بانوی خوبیهاست 

یا حضرت معصومه

موضوعات: دست نوشته های خودم  لینک ثابت



[چهارشنبه 1396-05-25] [ 09:31:00 ب.ظ ]