بی حوصله صفحات مجازی را باز می کرد. بی هدف اخبار و کامنت های مردم را دید می زد. گرانی بنزین، سیاست های دولت، بوقلمونِ ترامپ، هو شدن ملانیا، مهناز افشار در شبکه اینتر نشنال، مزدک میرزایی و ….

که ناگهان نگاهش به تبلیغ یک چتکده افتاد. از روی کنجکاوی روی صفحه کلیک کرد.

نام و سن را که وارد کرد، ناگهان هجوم پیام های خصوصی و حرف های رکیک بود که به سویش سرازیر شد. از تبلیغ چتکده های دیگر گرفته تا شنیع ترین کلماتی که میشودتایپ شود.

به بالای صفحه نگاه کرد که دعای فرج امام زمان نوشته شده بود و نگاهی به اعضا کرد که اسم ها و پروفایل ها هیچ سنخیتی با دعای بالای صفحه نداشت.

نگاهی به صورت خسته ی پدرش انداخت که از خستگی روی زمین خوابش برده بود. صفحه را بست . بلند شد پتویی را به آرامی به روی پدرش انداخت و با خود گفت:

دستمزد پدرِ خسته من، گشت و گذار دخترش در چنین عشترکده های بی در و پیکر و چنین کاباره های مجازی مزخرف نیست….


 

 

موضوعات: دست نوشته های خودم, اجتماعی  لینک ثابت



[شنبه 1398-09-09] [ 12:06:00 ب.ظ ]